به گزارش شهرآرانیوز، چادر رنگی سرش کرده است. چایش را از خادم چایخانه امام حسن مجتبی(ع) میگیرد و دقیقا جلوی من که کنار صف خانمها ایستادم منتظر یکی از همراهانش است.
چهره ساده و دلنشینی دارد. آرایش چندانی روی صورتش نیست و گردی صورتش در روسری سیاهی که سر کرده میدرخشد. تا میآید گوشه استکانش را بگیرد چشمم به ناخن هایش میافتد؛ ناخنهای کاشته و لاک زده شدهاش.
میپرسد «وضوخانه کجاست؟» این سوال با آنچه ذهنم را از دیدن این صحنه درگیر کرده جرات میدهد تا من هم بپرسم «با این ناخنها که نمیشود وضو گرفت» با همان زبان شیرین ترکی گردن کج میکند و با نازی که در چشمهایش وجود دارد میگوید: «می ... دانم ولی خب مجبور بودم. عروسی یکی از فامیلهایم بود.»
-کی مجبورت کرده؟
-خب همه فامیلها خودشان را برای عروسی خوشکل کردهاند. من هم ناخنهایم خیلی خورده شده و اصلا قشنگ نیست.
ناخنهایش را ورانداز میکنم. یکی از ناخنها را از رد کاشت و لاک لخت کرده است. نشانم میدهد و میگوید: ببین اصلا قشنگ نیست و خجالت میکشم.
- چه اشکالی دارد؟ هر کسی یک جور خلق شده. اتفاقا ناخنهای خواهر من هم مثل توست ولی کاشت باعث خرابی همین ناخنها میشود. تازه وضو و غسل هم ندارد. سلامت ناخنهای طبیعیات را هم از بین میبرد.
میخواستم همه آنچه درباره احکام شرعی و بهداشتی که درباره کاشت ناخن میدانستم را در ذهنش فرو کنم. هانیه هم هی گوش میداد و هی میگفت: «میدانم. خودم هم دوست ندارم ولی مجبورم.»
این واژه «مجبورم» هی توی ذهنم رژه میرفت که چه کسی هانیه و هانیهها را مجبور به چنین کاری میکند.
میگفت: حس میکنم خیلی زشت هستم. وقتی مدرسه دخترم میروم همه مادرها خوش تیپتر و قشنگتر از من هستند. هر روز جلوی آینه میایستم و از قیافه خودم خجالت میکشم. صورتم کک و مک دارد.
صحبتهایش بوی گرفتاری میداد. حدسی که میزنم را با حرکت سر تایید میکند. «احتمالا صفحه بلاگرهای آرایشی و زنان خوشکل اینستاگرام را دنبال نمیکنی؟!»
صریح و شفاف و دوستانه میگویم «شما به گمانم روی اعتماد بنفس و عزت نفست کار کنی بهتر است. همان دختری که داری دوست دارد یک مامان مطمئن به خود داشته باشد تا صرفا یک مادر زیبا رو که هر روز زمانش را به جای اینکه با او سپری کند توی آرایشگاهها و مراکز زیبایی وقت میگذراند. چنین دختری روی چنین مادری در دراز مدت هم حساب نمیکند و دقیقا زمانی که تو را لازم دارد نیستی و توی کارهایش هم با تو مشورت نمیکند چون از خودت نظری نداری و دائم به دست دیگران نگاه میکنی.»
هی من میگفتم و او هی سر تکان میداد و میدانم میدانمهایش زیادتر میشد. تمام سعیم را کردم در همان زمان اندک کمکش کنم ولی نمیدانم این حرفها و صحبتها چقدر اثرگذار است. هر بار که حرم میروم و در لباس خدمت با زائرها برخوردی دارم دعا میکنم حرفهایم به جانشان بنشیند و بتوانم گرهای از ذهن زائران آقا باز کنم. امیدوارم آقاجانم هم قبول کند و راه را اشتباه نروم.